شماره ٧٣٣: چشم خونبارم گرو ز ابر بهاري مي برد

چشم خونبارم گرو ز ابر بهاري مي برد
نبض من از برق دست از بيقراري مي برد
در دل آزاده ام گرد تعلق فرش نيست
سيل از ويرانه من شرمساري مي برد
شبنم از فيض سحر خيزي عزيز گلشن است
گل به دامن خنده از شب زنده داري مي برد
هر که حرف راست بر تيغ زبانش بگذرد
از ميان چون صبح صادق زخم کاري مي برد
گر سر صائب چو مهر از چرخ چارم بگذرد
حسرت روي زمين بر خاکساري مي برد