شماره ٧٣١: از فسون عالم اسباب خوابم مي برد

از فسون عالم اسباب خوابم مي برد
پيش پاي يک جهان سيلاب خوابم مي برد
سبزه خوابيده را بيدار سازد آب و من
چون شوم مست از شراب ناب خوابم مي برد
از سرم تا نگذرد مي کم نگردد رعشه ام
همچو ماهي در ميان آب خوابم مي برد
در مقام فيض غفلت زور مي آرد به من
بيشتر در گوشه محراب خوابم مي برد
نيست غير از گوشه عزلت مرا جايي قرار
در صدف چون گوهر سيراب خوابم مي برد؟
من که چون جوهر به روي تيغ دارم پيچ و تاب
کي به روي سبزه سيراب خوابم مي برد
پيش ازين بر روي خاک تيره آرامم نبود
اين زمان بر بستر سنجاب خوابم مي برد
غفلت من از شتاب زندگي خواهد فزود
رفته رفته زين صداي آب خوابم مي برد
اضطراب راهرو را قرب منزل کم کند
در کنار خنجر قصاب خوابم مي برد
در حريم وصل حيرت مي کند غافل مرا
در چمن چون نرگس شاداب خوابم مي برد
چون کباب در نمک خوابيده شور من بجاست
گاه گاهي گر شب مهتاب خوابم مي برد
دارد از لغزش مرا صائب گراني بي نصيب
در کف آيينه چون سيماب خوابم مي برد