جنبش مژگان حضور از ديده و دل مي برد
چشم بسمل لذت از ديدار قاتل مي برد
شکر قطع راه، عارف را کند بيدارتر
غافلان را خواب در دامان منزل مي برد
در دل شب دزد را جرأت يکي گردد هزار
خال او در پرده خط بيشتر دل مي برد
مي شود لطف خدا افتادگان را دستگير
خار و خس را موجه دريا به ساحل مي برد
واي بر آن کس که چون قمري درين بستانسرا
حاجت خود پيش سر و پاي در گل مي برد
لاله را از دل، سياهي ابر نتوانست شست
داغ خون ما که از دامان قاتل مي برد؟
از دل بيتاب يک مو بر تنم آسوده نيست
اين سپند شوخ آسايش ز محفل مي برد
گرچه مي داند وسايل پرده بيگانگي است
دل همان ما را به دنبال وسايل مي برد
حسن عالمگير ليلي نيست در جايي که نيست
عاشق از دامان صحرا فيض محمل مي برد
عالم پرکور را يک رهبر بينا بس است
ره شناسي کارواني را به منزل مي برد
شد زيک پيمانه صائب کشف بر من رازها
صحبت آيينه رويان زنگ از دل مي برد