زلف مشکين را چرا آن نازپرور مي برد؟
بي خطا افتاده خود را چرا سر مي برد؟
هر نفس غم پاره اي از جسم لاغر مي برد
همچو خاکستر که از پهلوي اخگر مي برد
ما به چشم مور گندم ديده قانع گشته ايم
روزي ما را چرا چرخ ستمگر مي برد؟
در قيامت مي شود شيرين، زبان در کام ما
تلخي بادام ما را شور محشر مي برد
از شهيدان يک سر و گردن نباشم چون بلند؟
تيغ او در ماتم من زلف جوهر مي برد
عشق عالمسوز بر من مهربان گرديده است
جامه بر بالايم از بال سمندر مي برد
من به ليمويي قناعت کرده ام از روزگار
ناف صفراي مرا گردون به شکر مي برد
هر که چون صائب دويي را از ميان برداشته است
مي کند پي قاصدان را، خامه را سر مي برد