شماره ٧٢٦: آب شد دل تا به آن شيرين شمايل راه برد

آب شد دل تا به آن شيرين شمايل راه برد
خواب در ره کي کند هر کس به منزل راه برد؟
ديدن منزل قرار از راه پيما مي برد
جسم زندان گشت بر جان تا به قاتل راه برد
با هزاران چشم، سرگردان بود چرخ و مرا
با دو چشم بسته مي بايد به منزل راه برد
دارد آتش زيرپاي خويش در مهد زمين
تا سپند بيقرار من به محفل راه برد
چون جرس شد سينه صدچاک من زندان او
ناله بيطاقت من تا به محمل راه برد
بيخودي آسوده کرد از بازگشت تن مرا
در محيط بيکران نتوان به ساحل راه برد
نيستم نوميد با غفلت زحسن عاقبت
تا ره خوابيده را ديدم به منزل راه برد
در جهان آب و گل هر کس به دل برد التجا
در محيط پر خطر صائب به ساحل راه برد