غم ز دل بيرون مرا کي باده احمر برد؟
زردي از آيينه هيهات است روشنگر برد
تلخ گويان را دهن شيرين کنم از نوشخند
بشکند چون نيشکر هر کس مرا، شکر برد
بر سبکباران بود موج خطر باد مراد
کف سلامت کشتي از درياي بي لنگر برد
هر که سازد همچون غواصان نفس در دل گره
از محيط تلخرو دامان پر گوهر برد
اهل دوست نيست ممکن ترک خودبيني کنند
زنگ ازين آيينه نتوانست اسکندر برد
در خزان بي برگ ديدن گلستان را مشکل است
مرغ زيرک در بهاران سر به زير پر برد
با دل پرخون من اي تندخو کاوش مکن
صرفه هيهات است آتش زين کباب تر برد
خاکيان اکثر گرفتارند در بند جهات
تا که بيرون مهره خود را ازين ششدر برد؟
نيست کار مرغ صائب سينه بر آتش زدن
نامه ما را به آن بدخو مگر صرصر برد