دل عبث چندين تقدير الهي مي تپد
مي شود قلاب محکمتر چو ماهي مي تپد
ز اضطراب دل دمي در سينه ام آرام نيست
بحر بر هم مي خورد چندان که ماهي مي تپد
نيست آسان بحر را در کوزه پنهان ساختن
عارفان را دل به اسرار الهي مي تپد
برق اگر گردد به گرد کعبه نتواند رسيد
رهنوردي را که دل بر هر سياهي مي تپد
چشم بد بسيار دارد در کمين اسرار عشق
کاه را پيوسته دل بر رنگ کاهي مي تپد
بي زران از دستبرد رهزنان آسوده اند
غنچه را دل از نسيم صبحگاهي مي تپد
پرتو خورشيد چون تيغ از نيام آرد برون
ذره را در سينه دل خواهي نخواهي مي تپد
تحفه جرمي به دست آور که در ديوان عفو
جان معصومان ز جرم بيگناهي مي تپد
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد ملک
نور در ظلمت، سفيدي در سياهي مي تپد