تا زخط حسن تو عنبر بر سر آتش نهاد
مغز ما سوداييان سر بر سر آتش نهاد
آه از آن رخساره نو خط که از هر حلقه اي
عاشقان را نعل ديگر بر سر آتش نهاد
شد جهان تاريک در چشم، چو عشق تاج بخش
از پر پروانه افسر بر سر آتش نهاد
عشق را دارالاماني نيست جز آغوش حسن
آشيان خود سمندر بر سر آتش نهاد
هر که چون گل از وفاي نوبهار آگاه شد
نقد و جنس خويش يکسر بر سر آتش نهاد
چون پر و بال سمندر، عشق اگر ياري کند
مي توان پهلوي لاغر بر سر آتش نهاد؟
دل درون سينه ام از آرزوي خام مرد
چند بتوان هيزم تو بر سر آتش نهاد
کم شتابي داشت عمر ما، که از قد دو تا
دور گردون نعل ديگر بر سر آتش نهاد!
هر که صائب از خس و خار علايق پاک شد
مي تواند پا چو صر صر بر سر آتش نهاد