ترک جانان چون توان از تيغ بي زنهار داد؟
پشت نتوان بهر زخم خار بر گلزار داد
چون مرا مي سوختي آخر به داغ دور باش
چون سپند اول نبايستي به محفل بار داد
بهر دنيا با خسيسان چرب نرمي مشکل است
بوسه بهر گنج نتوان بر دهان مار داد
از دم گرم توکل مي شود صاحب چراغ
هر که پشت خويش چون محراب بر ديوار داد
شکوه مغرور ما بر خامشي آورد زور
هر قدر ما را سپهر سنگدل آزار داد
آن که مي بخشد به خون مرده صائب زندگي
مي تواند بخت ما را ديده بيدار داد