شماره ٧١٣: بهر گندم از بهشت آدم اگر بيرون فتاد

بهر گندم از بهشت آدم اگر بيرون فتاد
ديده ما در بهشت از روي گندم گون فتاد
خون زسيما مي چکد شمشير زهرآلود را
الحذر از چهره سبزي که ته گلگون فتاد
از سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شد
ديده هر کس بر آن لعل لب ميگون فتاد
خجلت روي زمين زان ساق سيمين مي کشد
جلوه طاوس در ظاهر اگر موزون فتاد
در لباس شاخ گل گردد قيامت جلوه گر
کشته اي کز دست و تيغ او به خاک و خون فتاد
کرد دودش روزن چشم غزالان را سياه
آتشي کز روي ليلي در دل مجنون فتاد
مي کند سرگشته چون پرگار اهل ديد را
نقطه خالي که از کلک قضا موزون فتاد
برنخيزد لاله بي داغ نمکسود از زمين
شورشي کز عشق مجنون در دل هامون فتاد
گرد کلفت از دل فرهاد جوي شير شست
در ميان عشقبازان نان من در خون فتاد
روي او روزي که صائب از نقاب آمد برون
آفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد