شماره ٧١١: از لب منصور راز عشق بر صحرا فتاد

از لب منصور راز عشق بر صحرا فتاد
پرده دريا درد موجي که بي پروا فتاد
عشق بي پروا دماغ خانه آرايي نداشت
اين گره در کار دريا از حباب ما فتاد
صبر نتوانست پيچيدن عنان راز عشق
اين شرر آخر برون از سينه خارا فتاد
چاره جوييهاي غمخواران مرا بيچاره کرد
اين گره در کار من از سوزن عيسي فتاد
روي گرم لاله و آغوش گل زندان اوست
هر که چون شبنم به فکر عالم بالا فتاد
در جهان ساده لوحي رهبري در کاري نيست
خضر شد هر کس که در دامان اين صحرا فتاد
مي کند در سنگ خارا داغ تنهايي اثر
بيستون خاموش شد تا کوهکن از پا فتاد
سالها خون خوردن و خامش نشستن سهل نيست
عمر اگر باشد، فلک خواهد به فکر ما فتاد
اختياري نيست صائب اضطراب ما زعشق
دست و پايي مي زند هر کس که در دريا فتاد