شماره ٧١٠: شد زسر گرداني من بس که حيران گردباد

شد زسر گرداني من بس که حيران گردباد
کرد گردش را فرامش در بيابان گردباد
چون ندارد ريشه در صحراي امکان گردباد
مي برد آوارگي زود از بيابان گردباد
ريشه در خاک تعلق نيست اهل شوق را
مي رود بيرون ز دنيا پايکوبان گردباد
نيست با تن جان وحشت ديده را دلبستگي
مي فشاند گرد هستي از خود آسان گردباد
خار خار شوق دارد جنگ با آسودگي
تا نفس دارد نياسايد زجولان گردباد
بر نيايد تخم اميد من مجنون ز خاک
گرچه شد از گريه ام سرو خرامان گردباد
خار خار شوق در دل کار بال و پر کند
طي به يک پا مي کند چندين بيابان گردباد
تيره بختي مي کند کوته زبان لاف را
در دل شبها نمي باشد نمايان گردباد
دولت سر در هوايان را نمي باشد دوام
مي شود در جلوه اي از ديده پنهان گردباد
تنگناي شهر زندان است بر سر گشتگان
راست مي سازد نفس را در بيابان گردباد
از ره صحرانوردان تا توان برچيد خار
نيست ممکن پاي خود پيچد به دامان گردباد
چشم خونبارم چنين در گريه گر طوفان کند
مي شود فواره خون در بيابان گردباد
مي کند زخم زبان شوريدگان را گرمتر
خار و خس را بال و پر سازد زجولان گردباد
از جنون دوري من بس که دارد پيچ و تاب
برنمي آرد سر لاف از گريبان گردباد
چون به جولان گرم گردد شوق آتش پاي من
مي شود انگشت زنهار بيابان گردباد
گر زمد آه من در دل ندارد خارها
از چه مي باشد غبارآلود و پيچان گردباد؟
من به سر طي مي کنم صائب ره باريک تيغ
گربه يک پا مي کند قطع بيابان گردباد