شماره ٧٠٨: مکن ز باده لعلي لب چو مرجان سرخ

مکن ز باده لعلي لب چو مرجان سرخ
ز پشت دست ندامت مساز دندان سرخ
ز غوطه اي که به خون زد خدنگ، دانستم
که عاقبت رگ گردن کند گريبان سرخ
مجوي روزي بي خون دل ز خوان سپهر
که شد به خون شفق نان مهر تابان سرخ
به گريه سايل اگر روي خود کند رنگين
ازان به است که گردد به ابر احسان سرخ
نگشت چاه چو فانوس روشن از رويش
نشد ز سيلي تا روي ماه کنعان سرخ
زرست مايه خوشحالي و برومندي
که روي گل بود از خرده در گلستان سرخ
گرفته دل نبود هر که را بود مغزي
که زير پوست بود پسته هاي خندان سرخ
به تلخرو مکن اظهار تنگدستي خويش
که از تپانچه بحرست روي مرجان سرخ
به شير، طفل مرا رام خويش نتوان کرد
مگر به خون کند از مهر دايه پستان سرخ
گلي که از سفر خويش چيده ام اين است
که شد ز آبله ام ريگ اين بيابان سرخ
ز سوز دل نفس سرد آتشين گردد
که روي صبح شد از آفتاب تابان سرخ
بهار خشک لبان مي رسد ز پرده غيب
به خون آبله مژگان کند مغيلان سرخ
خيال سيب زنخدان يار مي گزدش
شد از فشردن دل هر که را که دندان سرخ
سموم را نفس انگشت زينهار شود
ز سوز سينه من گر شود بيابان سرخ
به رنگ آب کند جلوه در نظر نرگس
ز باده چون نشود چشم باده خواران سرخ؟
سخن نگردد رنگين به سرخي سر باب
که از خيال غربت است روي ديوان سرخ
چرا نباشد منقار طوطيان رنگين؟
که حرف سبز کند چهره سخندان سرخ
سخن ز خامه رنگين خيال ماست بلند
ز شقه علم ماست روي ميدان سرخ
سخن ز خامه صائب گرفت رنگيني
که روي گل بود از بلبل خوش الحان سرخ