مکن دراز به طعن فلک زبان گستاخ
ترنج دست قضا را مکن نشان گستاخ
نهاده اند ز هر خار در کمان تيري
مکن نگاه به گلهاي بوستان گستاخ
ز داغ شاه، نظرهاست هر شکاري را
مده ز دست درين صيدگه عنان گستاخ
نشان تير هوايي همان کماندارست
به قصد چرخ منه تير در کمان گستاخ
ز کاوکاو، شرربار مي شود آتش
منه به حرف کس انگشت در بيان گستاخ
ز عقل نيست به تيغ قضا زبان بازي
ميار زمزمه عشق بر زبان گستاخ
ز برق خرمن گل خانمان شبنم سوخت
به شاخ گل مگذاريد آشيان گستاخ
حريف ناوک غيرت نمي شوي صائب
به هر شکاري لاغر مکش گمان گستاخ