شماره ٧٠٥: مستمع را کام ناگرديده از دشنام تلخ

مستمع را کام ناگرديده از دشنام تلخ
مي کند گوينده را دشنام اول کام تلخ
قرب نيکان را نمي باشد سرايت در بدان
کز شکر شيرين نگردد چون بود بادام تلخ
نيست پروا ديده عشاق را از اشک شور
تلخي صهبا نمي سازد دهان جام تلخ
دل به رنگ خويش برمي آورد ايام را
صبح غربت بر غريبان مي شود چون شام تلخ
حرف تلخ آن لب ميگون به خاطر بار نيست
هست شيرين تر، بود چون باده گلفام تلخ
گر چه نوش و نيش اين عالم به هم آميخته است
روزگار ماست از آغاز تا انجام تلخ
بستر بيگانه مي ريزد نمک در چشم خواب
مي شود عيش دل رم کرده، از آرام تلخ
جلوه شکر کند در کام، زهر عادتي
نيست ناکامي به کام عاشق ناکام تلخ
در کمين فرصت از دل چشم آسايش مدار
خواب شد از شوق صيادي به چشم دام تلخ
فارغ از ابرام باشد هر که بخشد بي سؤال
بر خسيسان عيش سازد سايل از ابرام تلخ
طفل را از ميوه نارس نمي باشد شکيب
هست دايم کام خلق از آرزوي خام تلخ
بوسه ها در چاشني دارد، مباش اي دل غمين
گر به قاصد آن شکر لب مي دهد پيغام تلخ
پند ناصح چند ريزد خار در پيراهنم؟
کرد بر من خواب را اين مرغ بي هنگام تلخ
کار من سهل است اي بي رحم بر خود رحم کن
چند سازي کام شيرين خود از دشنام تلخ؟
در دهان تنگ از غيرت زبان چرب تو
کرد شکر خواب را در قند بر بادام تلخ؟
گر ندارد ماتم ايمان اين دلمردگان
از چه دارد جامه خود کعبه اسلام تلخ؟
تا توان از شربت دينار شيرين ساختن
از جواب تلخ سايل را مگردان کام تلخ
هر قدر شيرين بود شهد گلوسوز حيات
مي شود صائب ز ياد مرگ خون آشام تلخ