تا بر لب تو افتاد چشم ستاره صبح
شد آب از خجالت قند دوباره صبح
از سرمه دل شب روشن شود چراغش
هر کس ز خواب خيزد پيش از ستاره صبح
تا آتشين نکرده است از آفتاب پستان
آبي به روي خود زن اي شيرخواره صبح
نقد حيات خود را صرف پري رخان کن
کز وصل آفتاب است عمر دوباره صبح
در سينه هاي صاف است دلهاي زنده را جاي
خورشيد شير مست است در گاهواره صبح
در بحر و بر عالم شبها دليل گردد
چشمي که شد چو انجم محو نظاره صبح
پيران صاف طينت راي صواب دارند
صائب مگرد غافل از استشاره صبح