مهره مارست مهر، مار گزيده است صبح
پرده درست آفتاب، چشم دريده است صبح
چون تو بسي را به نيل جامه کشيده است شام
پرده بسيار کس چون تو دريده است صبح
آينه اش پيش لب چون نبرد آفتاب؟
از نفس افتاده است بس که دويده است صبح
صبح نه محمود وقت، شام نه زلف اياز
زلف شب تيره را از چه بريده است صبح؟
چند به خون شفق چهره نگارين کند؟
يک گل ازين بوستان بيش نچيده است صبح
ياسمن خويش را عرض به ما مي دهد
از گل شب بوي فيض، بو نکشيده است صبح
داد دل خود بگير از مي چون آفتاب
ناله سرد از جگر تا نکشيده است صبح
بر لب شام و سحر زمزمه عيش نيست
اشک چکيده است مهر، آه رميده است صبح
سر به گريبان خواب از چه فرو برده اي؟
بر قد روشندلان جامه بريده است صبح
اي ني آتش نفس، لال چرا گشته اي؟
خيز و فسوني بدم تا ندميده است صبح
در شکرستان فيض مور و سليمان يکي است
قاف به قاف جهان سفره کشيده است صبح
حاجت شمع و چراغ نيست شب عمر را
تا تو نفس مي کشي، تيغ کشيده است صبح
صائب اگر شب نشد همنفس خامه ات
اين نفس شکرين از چه کشيده است صبح؟