شماره ٧٠٠: زان پيش کآفتاب بگيرد گلوي صبح

زان پيش کآفتاب بگيرد گلوي صبح
روي خود از مي شفقي کن چو روي صبح
زان پيش کز غبار نفس بي صفا شود
لبريز کن سبوي خود از آب جوي صبح
خورشيد چشم آب دهد از نظاره اش
چون شبنم آن که چشم گشايد به روي صبح
در چشم منکران قيامت نمونه اي است
از جوي شير گلشن فردوس، جوي صبح
تو خفته اي و مي شکند خار آتشين
در پاي آفتاب ز بس جستجوي صبح
چون شمع اگر چه مرگ من از نوشخند اوست
صد پيرهن گداختم از آرزوي صبح
اي دل سياه، عزت پيران نگاه دار
در خون مکش ز باده گلرنگ موي صبح
خواهي که سرخ روي شوي در بسيط خاک
چون گل به آب ديده خود کن وضوي صبح
چون آفتاب خامه صائب علم کشيد
پر نور کرد عالمي از گفتگوي صبح