شماره ٦٩٩: دل زنده مي کند نفس جانفزاي صبح

دل زنده مي کند نفس جانفزاي صبح
جان مي شود دو مغز ز آب و هواي صبح
چون آفتاب قبله ذرات مي شود
هر کس که سود روي ارادت به پاي صبح
خورشيد افسر زر ازين آستانه يافت
زنهار رو متاب ز دولتسراي صبح
در زير پاي سير درآرد براق روح
عظم رميم را نفس جانفزاي صبح
چون خون مرده قابل تلقين فيض نيست
هر کس ز خواب خوش نجهد در هواي صبح
فيض است فيض، صحبت اشراقيان تمام
زنهار سعي کن که وي آشناي صبح
از خوان روزگار به يک قرص ساخته است
صادق بود هميشه ازان اشتهاي صبح
دستي کز آستين بدر آيد ز روي صدق
سر پنجه کليم شود از دعاي صبح
چون اختران چراغ شبستان تمام شد
هر کس فشاند خرده جان را به پاي صبح
غافل مشو ز عزت پيران زنده دل
برخيز چون سپند ز جا پيش پاي صبح
چون آفتاب، زنده جاويد مي شود
خود را رساند هر که به دارالشفاي صبح
بر غفلت سياه دلان خنده مي زند
غافل مشو ز خنده دندان نماي صبح
شد ايمن از گزند شبيخون حادثات
خود را رساند هر که به زير لواي صبح
در سلک راستان نتواند سفيد شد
چون شمع هر که جان ندهد رونماي صبح
گرد گناه با دل روشن چه مي کند؟
از دود شب سياه نگردد قباي صبح
صائب چگونه وصف نمايد، که قاصرست
خورشيد با هزار زبان در ثناي صبح