روشندلان به هر که رسيدند همچو صبح
دادند جان، نفس نکشيدند همچو صبح
شکر خدا که عاقبت کار، عاشقان
پيراهني به صدق دريدند همچو صبح
جمعي که پي به داغ مکافات برده اند
يک گل فزون ز باغ نچيدند همچو صبح
از گرد کينه صاف بود آبگينه ام
ناف مرا به مهر بريدند همچو صبح
تا شيشه گردن از سر ديوار خم کشيد
مستان بغل گشاده دويدند همچو صبح
صائب خموش باش که خورشيد طلعتان
بر ما رقم به صدق کشيدند همچو صبح