از قرص آفتاب تهي نيست خوان صبح
دايم بود ز صدق طلب پخته نان صبح
مگذر ز حرف راست که از رهگذار صدق
پر زر کند فلک ز کواکب دهان صبح
در نور صدق محو شود دعوي دروغ
ظلمت به گرد مي رود از کاروان صبح
عشقي که صادق است بود ايمن از زوال
اين تب برون نمي رود از استخوان صبح
در راست خانگان نتوان يافتن کجي
تير دعا خطا نشود از کمان صبح
با صبح خوش برآ، که بود مهر بي زوال
برگ خزان رسيده اي از بوستان صبح
آب آورد به ديده چو خورشيد، ديدنش
هر گل که وا شد از نفس خونچکان صبح
دل را اگر ز گرد گنه پاک مي کني
غافل مشو ز چهره شبنم فشان صبح
خورشيد افسر زر ازين آستانه يافت
زنهار بر مدار سر از آستان صبح
مگشاي چاک سينه که ترسم ز انفعال
تا روز حشر تخته بماند دکان صبح
کوتاه دار دست دعا از رکاب خلق
صائب چو ممکن است گرفتن عنان صبح