آفاق را کند به نفش مشکبار صبح
باشد بهار عنبر شبهاي تار صبح
دم را کنند صاف ضميران شمرده خرج
از سينه مي کشد نفسي را دوباره صبح
تا چشمش از ستاره فشاني نشد سفيد
از وصل آفتاب نشد کامکار صبح
دست از طلب مدار درين ره، که مي کشد
خورشيد را ز صدق طلب در کنار صبح
زينسان که شد زمانه تهي از فروغ صدق
مشکل شود سفيد درين روزگار صبح
در نور صدق محو نشود ظلمت دروغ
شب را کند به نيم نفس تارومار صبح
شب پرده پوش و روز سفيدست پرده در
باشد ازان به چشم سيه کار، بار صبح
ما را شبي است از دل فرعون تيره تر
بيهوده مي برد يد بيضا به کار صبح
تاريکي لحد نشود از چراغ کم
با خاطر گرفته نيايد به کار صبح
عمرش تمام شد به نفس راست کردني
هر چند بست پا ز شفق در نگار صبح
پيوند تيرگي به شب من زياده شد
چندان که برد تيغ دو دم را به کار صبح
از چشم شور، خون شفق شد، به خاک ريخت
شيري که داشت در قدح زرنگار صبح
صائب زمين پاک کند دانه را گهر
از ابر ديده، قطره چندي ببار صبح