زان پيشتر که تيغ کشد آفتاب صبح
رطلي به گردش آر گرانتر ز خواب صبح
فرصت غنيمت است، به دست دعا بشوي
داغ سيه گليمي خود را به آب صبح
سر عشر اين کلام مبين است آفتاب
زنهار بر مدار نظر از کتاب صبح
از باغ صبح خنده خشکي شنيده اي
چون شيشه غافلي ز شميم گلاب صبح
بر عيش دل مبند که کم عمري نشاط
روشن بود ز خنده پا در رکاب صبح
آسوده است عاشق صادق ز بيم حشر
پاک است از غبار خيانت حساب صبح
صافي رسيده است به جايي که مي کند
مهر از بياض سينه من انتخاب صبح
از بوي گل اگر چه سبکروح تر شدم
در چشم روزگار گرانم چو خواب صبح
صائب سري برآر و تماشاي فيض کن
سگ نيستي، چه مرده اي از بهر خواب صبح؟