گر به اخلاص رخ خود به زمين سايي صبح
روشن از خانه چو خورشيد برون آيي صبح
گر به خاکستر شب پاک نکردي دل را
سعي کن سعي که اين آينه بزدايي صبح
به تو از دست دعا کشتي نوحي دادند
تا ازين قلزم پر خون به کنار آيي صبح
بندگي کار جواني است، به پيري مفکن
در شب تار به ره رو که بياسايي صبح
نخل آهي بنشان در دل شبهاي دراز
تا به همدستي توفيق به بار آيي صبح
زنگ غفلت کندت پاک ز آيينه دل
کف دستي که ز افسوس به هم سايي صبح
چون به گل رفت ترا پاي، به دل دست گذار
اين حنا نيست که شب بندي و بگشايي صبح
صبر بر تلخي بيداري شب کن صائب
تا چو خورشيد جهانتاب شکرخايي صبح