خاک از خواب عدم جست ز بيداري صبح
چرخ يک تنگ شکر شد ز شکرباري صبح
دل ازان زلف و بناگوش چه گلها که نچيد
بي اثر نيست فغان هاي شب و زاري صبح
نيست اميد سحر عاشق دلسوخته را
شب اين طايفه باشد خط بيزاري صبح
پيشتر زن که شود آتش خورشيد بلند
بر فروز آتش آهي به طلبکاري صبح
صورت حشر که در پرده غيب است نهان
مي توان ديد در آيينه بيداري صبح
همچو خورشيد دل زنده اگر مي خواهي
صائب از دست مده دامن بيداري صبح