گر نه از فتنه ايام خبر دارد صبح
از چه بر دوش ز خورشيد سپر دارد صبح؟
حزم چون هست، چه حاجت به سلاح دگرست؟
زره از ديده بيدار به بر دارد صبح
مغز بي پرده اش آشفته تر از دستارست
از کدامين قدح اين نشأه به سر دارد صبح؟
چون گل از جاي خود آغوش گشا مي خيزد
قد موزون که در مد نظر دارد صبح؟
گر چه خاکستر شب صيقل زنگار دل است
در صفاکاري دل، دست دگر دارد صبح
سينه صافان و سرانجام شکايت، هيهات
باورم نيست که آهي به جگر دارد صبح
نيست در پرده چشمش ز سياهي اثري
مي توان يافت عزيزي به سفر دارد صبح
برد از مغز زمين خشکي سودا بيرون
جوي شيري است که در پرده شکر دارد صبح
دل سنگ آب کند ناله مرغان چمن
پنبه در گوش ازين راهگذار دارد صبح
در قدح خون شفق دارد و گل مي خندد
مشرب مردم پاکيزه گهر دارد صبح
چون عرق کوکبش از طرف جبين مي ريزد
تا بناگوش که در مد نظر دارد صبح؟
روزگاري است که در خون شفق مي غلطد
از که اين زخم نمايان به جگر دارد صبح؟
با صباحت نتوان کرد ملاحت را جمع
اين نمک را ز نمکدان دگر دارد صبح
هر سحر مي جهد از پرتو خورشيد ز خواب
از شب تيره عاشق چه خبر دارد صبح؟
تا برد اين غزل تازه صائب به بياض
همچو خورشيد به کف خامه زر دارد صبح