خرده انجم ندارد رونقي در کوي صبح
مهره خورشيد شايسته است بر بازوي صبح
گر چه مي آيد چو طفلان بوي شيرش از دهان
شکرستان مي شود عالم ز گفت و گوي صبح
صادقان را مي رسد از عالم بالا مدد
مي دهد از اشک انجم، چرخ شست و شوي صبح
در حريم پاکبازان بي وضو رفتن خطاست
تا نشويي دست از دنيا، مرو در کوي صبح
عشق دايم دستبازي با دل روشن کند
آفتاب عالم افروزست دستنبوي صبح
در مصيبت خانه دنيا دل بي داغ نيست
مهر تابان دست افسوسي است بر زانوي صبح
صيقل آيينه دلهاي ظلمت ديده است
اين اشارتها که پيوسته است با ابروي صبح
از نسيم صبح چون خورشيد روشنتر شود
شمع هر کس يافت نور از چربي پهلوي صبح
دست از دامان اين درياي رحمت برمدار
تا شود دستت يد بيضا ز آب روي صبح
چشم حيرت بس که بر روي عرقناک تو دوخت
زنگ بست آيينه خورشيد بر زانوي صبح
تا غرور پاکداماني نسازد گمرهش
پنجه خونين کشيدند از شفق بر روي صبح
تا ز نور جبهه ات روي زمين روشن شود
دست و رويي تازه کن چون آفتاب از جوي صبح
در تو تأثير از دل تاريک نبود آه را
ورنه مي گردد سفيد از آه سردي موي صبح
صحبت روشن ضميران ناقصان را کيمياست
کلک صائب جوي شيري شد ز گفت و گوي صبح