عاشق صادق بود گر پاکدامان همچو صبح
گل به دامن چيند از خورشيد تابان همچو صبح
از تنور سرد آرد گرم بيرون نان خويش
نور صدق آن را که باشد در دل و جان همچو صبح
ديده هر کس که از انجم فشاني شد سفيد
مي شود روشن ز نور مهر تابان همچو صبح
هر که بر بالين او شمعي بود چون آفتاب
مي کند جان را فدا با روي خندان همچو صبح
عالمي دارد نظر بر دست و تيغ آفتاب
تا که را قسمت شود زخم نمايان همچو صبح
مي کند احيا جهاني را ز تأثير نفس
هر که دارد شور عشقي در نمکدان همچو صبح
عاشق صادق کسي باشد که گيرد بي هراس
تيغ خورشيد درخشان را به دندان همچو صبح
دايه گردون اگر خون را کند يک چند شير
شير را خون مي کند آخر به پستان همچو صبح
اشتهاي من ازان صادق بود دايم که من
قانعم از سفره گردون به يک نان همچو صبح
اين جواب آن غزل صائب که مي گويد حکيم
آفتابش سربرآرد از گريبان همچو صبح