چاک خواهد سربرآورد از گريبانم چو صبح
رفته رفته مي کند گل داغ پنهانم چو صبح
سينه ام از خاکمال گرد کين بي نور نيست
در صفا سر حلقه نيکان و پاکانم چو صبح
بي تکلف باز کن بند نقاب سينه را
عاشق صادق کن از لطف نمايانم چو صبح
من که نور صدق مي تابد ز گفتارم، چرا
شمع کافوري نسوزد در شبستانم چو صبح؟
عيسي از خط شعاعي رشته تابي گو مکن
جنگ دارد با رفو چاک گريبانم چو صبح
صائب از روزي که آن خورشيد رو را ديده ام
خوشه خوشه اشک مي ريزد به دامانم چو صبح