قرص خورشيدست اول لقمه مهمان صبح
چون توانم داد شرح نعمت الوان صبح؟
مي توان اسباب مجلس را قياس از شمع کرد
آفتاب گرمرو شمعي است از ايوان صبح
صيقل روح است فيض صحبت اشراقيان
سينه خود را مصفا ساز از يونان صبح
مي شود در شش جهت حکمش روان چون آفتاب
هر که را بر سر گذارد تاج زر سلطان صبح
خضر ازين سرچشمه عمر جاوداني يافته است
ساغري بستان ز دست چشمه حيوان صبح
مي شود سرپنجه خورشيد تابان پنجه اش
هر که آويزد ز روي صدق در دامان صبح
مد احساني که نامش بر زبانها مانده است
مي کشد کلک قضا هر روز در ديوان صبح
عقده هاي مشکل خود را يکايک عرض کن
تا نگرديده است خونين از شفق دندان صبح
ديده بيدار خود را حلقه فتراک کن
تا مگر صيدي تواني برد از ميدان صبح
قوت بازوي توفيقي ز حق دريوزه کن
خوش برآر اين گوي زر را از خم چوگان صبح
در لحد با خود مبر زنهار اين مار سياه
نامه خود را بشو در بحر بي پايان صبح
صحبت روشن ضميران کيمياي دولت است
سرمکش تا مي تواني از خط فرمان صبح
هيچ کافر را الهي کودک بدخو مباد!
خون شد از بدخويي من شير در پستان صبح
زحمت روزي نباشد بر دل روشندلان
پخته مي آيد برون از خوان قسمت نان صبح
چون شدي محروم صائب از گل شب بوي فيض
برگ عيشي در گريبان ريز از بستان صبح