لب هيچ و دهان هيچ و کمر هيچ و ميان هيچ
چون بيد ندارد ثمر آن سرو روان هيچ
انديشه جمعيت دل فکر محال است
شيرازه نگيرد به خود اوراق خزان هيچ
در چشم جهان ريخت نمک صبح قيامت
چشم تو نشد سير ازين خواب گران هيچ
چون تاک درين باغچه چندان که گرستم
نگشود مرا عقده اي از رشته جان هيچ
هر چند که دندان تو از خوردن نان ريخت
حرص تو نشد سير ز انديشه نان هيچ
همچشم حبابم که ازين بحر گهرخيز
غير از سخن پوچ ندارم به دهان هيچ
جز گريه بيحاصلي و جز ناله افسوس
نگشود مرا از دل و چشم نگران هيچ
با خصم زبون پنجه زدن نيست ز مردي
صائب سخن چرخ مياور به زبان هيچ