شماره ٦٧٥: لب پياله گزيدي سر از خمار مپيچ

لب پياله گزيدي سر از خمار مپيچ
گلي ز شاخ شکستي قدم زخار مپيچ
حريف خنده درياکشان نخواهي شد
چو موجهاي شلاين به هر کنار مپيچ
چه گوهري ز کفش رفته است مي داند
به چوب تاک مگوييد همچو مار مپيچ
مگوي راز نهان را به دل که رسوايي است
ميانه گل کاغذ زر شرار مپيچ
اگر جراحت خود مشکسود مي خواهي
سر از اطاعت آن زلف مشکبار مپيچ
سياه کاسه چه داند که زرفشاني چيست
ز شوق داغ به دامان لاله زار مپيچ
حديث زلف به پايان نمي رسد صائب
سخن دراز مکن، بر حديث مار مپيچ