شماره ٦٧٤: بي شهادت زينهار از تيغ جانان سرمپيچ

بي شهادت زينهار از تيغ جانان سرمپيچ
تا نگردي لعل از خورشيد تابان سرمپيچ
صد گل بي خار دارد در قفا هر زخم خار
در طريق کعبه از خار مغيلان سرمپيچ
گر به آب خضر مي خواهي که در ظلمت رسي
چون قلم تا ممکن است از خط فرمان سرمپيچ
نيست از خواري به عزت پله اي نزديکتر
بنده تسليم شو، از چاه و زندان سرمپيچ
نقش يوسف بر مراد از سيلي اخوان نشست
دست بر دل نه، ز سختيهاي دوران سرمپيچ
تا شوي در گردن افرازي نمايان چون هدف
با لباس کاغذين از تير باران سرمپيچ
تا تواني در رکاب شهسواران قطره زد
بي سر و پا شو چو گوي، از زخم چوگان سرمپيچ
زين کمان حلاج تار و پود خود را پنبه کرد
از خم دار فنا اي نابسامان سرمپيچ
رشته ها همتاب چون شد، زود مي گردد يکي
اي دل آشفته زان زلف پريشان سرمپيچ
در کمال حسن دارد خال بيش از زلف دخل
از رضاي مور زنهار اي سليمان سرمپيچ
از ضعيفان مي شود پشت زبردستان قوي
گر چه داري صولت شير از نيستان سرمپيچ
نيل چشم زخم باشد حسن را خط امان
از هجوم قمري اي سرو خرامان سرمپيچ
از سبکروحان چراغ حسن روشن مي شود
از نسيم اي غنچه پاکيزه دامان سرمپيچ
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسيد
بيش ازين اي شوخ چشم از خاکساران سرمپيچ
تا تواني سر برآوردن در ايام خزان
در بهار اي شاخ گل از عندليبان سرمپيچ
شانه اي زلف گرهگير سخن را لازم است
زينهار از ناخن دخل سخندان سرمپيچ
پرده پوش پاي خواب آلود، صائب دامن است
با گرانجاني ز خاک تنگ ميدان سرمپيچ