آن گنج خفي در دل ويرانه زند موج
آن بحر درين گوهر يکدانه زند موج؟
عاشق کند ايجاد ز خود حسن گلوسوز
از شمع که ديده است که پروانه زند موج؟
پيشاني درياي کرم چين نپذيرد
چندان که گدا بر در اين خانه زند موج
جز چشم سياهش که فرنگي است نگاهش
در کعبه که ديده است که بتخانه زند موج؟
دل يک نفس از فکر و خيال تو تهي نيست
پيوسته درين قاف پريخانه زند موج
زنهار مجوييد ز کس ديده بيدار
در خوابگه دهر که افسانه زند موج
دست از دو جهان شستن و آسوده نشستن
سهل است، اگر گريه مستانه زند موج
در سينه ما داغ جنون لاله خودروست
در دامن اين دشت، سيه خانه زند موج
فيض سحر از ديده خونابه فشان است
شير از کشش گريه طفلانه زند موج
در سد سکندر بتوان رخنه فکندن
گر داعيه همت مردانه زند موج
صد پرده گلوگيرتر از موج سراب است
بزمي که در او سبحه صد دانه زند موج
آنجا که شود خامه صائب گهرافشان
در شوره زمين گوهر يکدانه زند موج