نيست با ديده ظاهر دل روشن محتاج
نبود خانه آيينه به روزن محتاج
کرده ام غنچه صفت باغ خود از خانه خويش
نيستم با دل صد پاره به گلشن محتاج
غير ازين شکوه ازان دست گهربارم نيست
که مرا کرد به دريوزه دامن محتاج
جلوه حسن ز کوته نظران مستغني است
نيست عيسي به نظربازي سوزن محتاج
نيست موقوف طلب، همت اگر سرشارست
دامن ابر نبشاد به فشردن محتاج
شاهد نقص جنون است به صحرا رفتن
شعله سرکش ما نيست به دامن محتاج
در گلستان جهان غير دل من صائب
غنچه اي نيست که نبود به شکفتن محتاج