شماره ٦٦٧: داغ ما نيست به دلسوزي ياران محتاج

داغ ما نيست به دلسوزي ياران محتاج
نبود آتش خورشيد به دامان محتاج
نه ز نقص است اگر خال ندارد دهنش
نيست آن کان ملاحت به نمکدان محتاج
چشم بد دور ز رخسار عرقناک تو باد!
که مرا کرد به صد ديده حيران محتاج
حسن را شرم ز آفات نگه مي دارد
نبود چهره مريم به نگهبان محتاج
نشود جمع به هم نعمت و دندان هرگز
که صدف در دل درياست به دندان محتاج
سر خود گير ز درگاه بهشت اي رضوان
که در اهل کرم نيست به دربان محتاج
عجز آنجا که کند قدرت خود را ظاهر
به مددکاري مورست سليمان محتاج
در دل ابر چه خون تلخي دريا که نکرد
نشود هيچ کريمي به لئيمان محتاج!
مي توان يافت که فهميده نمي گويد حرف
هر که باشد به سخن فهمي ياران محتاج
دل ديوانه ما بي دف و ني در رقص است
شور ما نيست به اين سلسله چندان محتاج
ديده سير مداريد توقع ز جهان
که سپهرست ز خورشيد به يک نان محتاج
صائب البته سخنگو طرفي مي خواهد
لب خاموش نباشد به سخندان محتاج