زمين نقش پايي است بر آستانت
فلک شيشه باري است از کاروانت
دم عيسوي از بهارت نسيمي
کف موسوي برگي از بوستانت
سماعيل، رد کرده قرباني تو
کمين بنده اي يوسف از کاروانت
فلک کله آه سودايي تو
زمين گرد پاپوش سرگشتگانت
دم صبح زخم نمايان تيغت
دل شب نمودار زاغ کمانت
خزان باددستي ز گلزار جودت
بهار آشنارويي از بوستانت
چو آيينه دان تو خورشيد باشد
چه باشد عذار ثريا فشانت
ندانم چگونه است آيينه تو
که شد خيره چشم ز آيينه دانت
نشان تو اي بي نشان از که جويم؟
که در بي نشاني است پنهان نشانت
ترا مي رسد دعوي کبريايي
که بوسد ز دور آسمان آستانت
ز توحيد صائب چه دم مي زني تو؟
مبادا شود آب، تيغ زبانت