مرهم کافور خلق پرده صد نشترست
صندل اين ناکسان گرده دردسرست
نيست جدايي ز هم حلقه زنجير را
حادثه روزگار از پي يکديگرست
گرم عنانان شوق زير فلک نيستند
اخگر افسرده را خاک سيه بر سرست
بي نظر اعتبار پرده خواب است چشم
بي سخن حق نفس رشته بي گوهرست
غنچه اميد را، قفل دل تنگ را
هست کليدي اگر، در بغل محشرست
چشم و در سير را، نيست به نعمت نياز
کاسه ما فربه است، کيسه اگر لاغرست
نيست به مي احتياج حسن گلوسوز را
آينه بي غبار دشمن روشنگرست
ميکده باغ بهشت، کوثر او جام مي
ساقي شمشاد قد، سرو لب کوثرست
دل ز هوس پاک کن، فيض گشايش ببين
هر چه درون دل است، قفل برون درست
تن به حوادث گذار صائب اگر پخته اي
کآبله چون پخته شد روزي او نشترست