شماره ٦٥٨: ترک چشم مخمورش مست ناتوانيهاست

ترک چشم مخمورش مست ناتوانيهاست
فتنه با نگاه او گرم همعنانيهاست
اي هلاک خوبت من اين همه تغافل چيست
اي خراب چشمت من اين چه سرگرانيهاست؟
جان و دل سپر سازم پيش ناوک نازت
شست غمزه را بگشا وقت شخ کمانيهاست
گه سبو زنم بر سنگ، گه به پاي خم افتم
ساقيا مرنج از من عالم جوانيهاست
دورم از وصال او زندگي چه کار آيد
جان به لب نمي آيد اين چه سخت جانيهاست
ناله حزينت کو، آه آتشينت کو؟
لاف عشقبازي چند، عشق را نشانيهاست
اي خوشا که همچون گل در کنار من باشي
با نگاه جانسوزت وه چه کامرانيهاست
سينه ها مشبک شد از خدنگ مژگانت
حال ما نمي پرسي اين چه سرگرانيهاست
روز بي تو بيتابم، شب نمي برد خوابم
روز و شب نمي دانم، اين چه زندگانيهاست
صائب اين تپيدن چيست زخم کاريي داري
يار بر سرت آمد وقت جانفشانيهاست