خود به خود چشم تو در گفتارست
بيخودي لازمه بيمارست
با حديث لب جان پرور او
بوي گل چون نفس بيمارست
رزق اهل نظر از پرتو حسن
روزي آينه از ديدارست
فلک بي سر و پا فانوسي است
که چراغش ز دل بيمارست
تو نداري سر سودا، ورنه
يوسفي در سر هر بازارست
دل به ماتمکده خاک مبند
گر دل زنده ترا در کارست
ريگ اين باديه خون آشام است
خاک اين مرحله آدمخوارست
سربلندي ثمر بي برگي است
خار را جا به سر ديوارست
سينه چاکان ترا چون گل صبح
مغز آشفته تر از دستارست
در تن مرده دلان رشته جان
پر کاهي است که بر ديوارست
عقل و فطرت به جوي نستانند
دوردور شکم و دستارست
سير و دور فلک ناهموار
چون تو هموار شوي هموارست
بر من از زهر ملامت صائب
هر سر موي، زبان مارست