زير بال است پناهي که مراست
شمع بالين بود آهي که مراست
کيست با من طرف جنگ شود؟
اشک و آه است سپاهي که مراست
آه سرد و نفس سوخته است
صبح عيد و شب ماهي که مراست
در سفر بار رفيقان نشوم
دل بود توشه راهي که مراست
دست قدرت به قفا مي پيچد
برق را مشت گياهي که مراست
به دو صد دانه گوهر ندهم
در جگر رشته آهي که مراست
چون نباشد خجل از رحمت حق؟
بيگناهي است گناهي که مراست
آن حبابم که درين بحر گهر
سر پوچ است کلاهي که مراست
صيقل حسن بود ديده پاک
رخ مگردان ز نگاهي که مراست
بال پرواز هزاران چشم است
از قناعت پر کاهي که مراست
شاهد شور محبت صائب
روي زردست گواهي که مراست