شماره ٦٥١: از وصل صدف گهر گريزان است

از وصل صدف گهر گريزان است
بر حسن غريب، خانه زندان است
خلوت طلب است حسن سنگين دل
از شش جهت حرم بيابان است
زآنهاکه گذشت بر سر مجنون
بيد مجنون هنوز لرزان است
در سينه پر ز ناوک من، دل
شيري است که خفته در نيستان است
ديوانه دروغگو نمي باشد
بر سنگ محک دروغ بهتان است
چون آينه هر که بينشي دارد
در چهره خوب و زشت حيران است
از روي گشاد، فيض مي بارد
در خنده برق اميد باران است
سررشته عمر مسندآرايان
ممدود به قدر مد احسان است
از سينه گرم آه پيرايان
تا باغ بهشت يک خيابان است
عزلت طلبي که نام مي جويد
دامي است که زير خاک پنهان است
هرگز دل اهل عشق بي غم نيست
در قطره ما هميشه طوفان است
باشند چو گوي خلق سرگردان
تا قامت چرخ همچو چوگان است
آن کس که شناخت ذوق تنهايي
از سايه خويشتن گريزان است
با خويش کسي که مغزي آورده است
چون پسته به زير پوست خندان است
عمري است که روزگار من صائب
چون روزي اهل دل پريشان است