تا نافه زلف مجلس آراست
آهوي حواس، دشت پيماست
چشم تو شرابخانه دل
ابروي تو قبله تماشاست
قفل دل زنگ بسته ما
موقوف کليد بال عنقاست
انديشه رزق، تنگ چشمي است
تا خرمن نه سپهر برجاست
از زير سايه خيمه چرخ
مجنون مرا هواي صحراست
اين دايره هاي آتشين سير
سرگشته نقطه سويداست
نقشي به مراد اگر نشيند
بازي نخوري که آن نه از ماست:
کز پرتو دست جامه پيرا
سوزن در کار خويش بيناست
گر روي جهان ز ما بگردد
غم نيست چو روي عشق با ماست
سوداي چنين که ياد دارد؟
جان باخته ايم و صرفه با ماست
هر فيض که مي رسد به صائب
از روح پر از فتوح ملاست