شماره ٦٤٣: همت ما را مکاني ديگرست

همت ما را مکاني ديگرست
آسمان را آسماني ديگرست
لطف او در پرده دارد چشم را
مغز او را استخواني ديگرست
گو اجل اين جان رسمي را برد
زندگي ما را به جاني ديگرست
آه ازان قاتل که لوح کشتگان
بهر تيغ او فساني ديگرست
در بساط آسمان راحت مجوي
اين متاع کارواني ديگرست
چند بتوان ديد ماه عيد را؟
نوبت ابرو کماني ديگرست
حسن هر ساعت به رنگي مي شود
شعله را هر دم زباني ديگرست
باغبان را مي توان با زر فريفت
شرم بلبل باغباني ديگرست
در زمين خشک کشتي رانده ايم
همت ما بادباني ديگرست
تيغ را از زلف جوهر ساده کرد
غمزه را تيغ زباني ديگرست
حسن دايم بوالهوس پرور بود
خس براي شعله جاني ديگرست
چون کشد صائب ز دل گلبانگ عشق؟
مرغ ما از بوستاني ديگرست