به چشم من فلک يک چشمخانه است
که انسان مردمک، نور آن يگانه است
نباشد چون سبکرو توسن عمر؟
که هر موج نفس چون تازيانه است
بود در زير لب، جان عاشقان را
که جاي رفتني بر آستانه است
گناهان را ز خردي سهل مشمار
که خرمنهاي عالم دانه دانه است
چنان غفلت ترا مدهوش کرده است
که خواب مرگ در گوشت فسانه است
به غير از آه، مکتوبي ندارم
چو آتش ترجمان من زبانه است
مکن بر عشق، آه بوالهوس حمل
که چون تير هوايي بي نشانه است
ازان خورشيد شد صائب جهانگير
که از رخسار زرينش خزانه است