شماره ٦٣٦: شراب نامرادي بي خمارست

شراب نامرادي بي خمارست
به قدر تلخي اين مي خوشگوارست
جواب خشک ازان لبهاي سيراب
به کشت عاشقان ابر بهارست
ازان چشم تو رنجورست دايم
که هم بيمار و هم بيماردارست
ز چشم يار قانع شو به ديدن
که پرسش بر دل بيمار بارست
نمي خيزد سپند از جا ز حيرت
در آن محفل که آن آتش عذارست
صبا را منفعل دارد ز جولان
اگر چه بوي گل دامن سوارست
بود لازم غضب را دل سياهي
پلنگ از خشم، دايم داغدارست
وصال آفتاب عالم افروز
نصيب شبنم شب زنده دارست
به نرمي کن زبان خصم کوتاه
که عاجز از نمد، دندان مارست
گذشتن مشکل است از سينه صافان
که در گل پاي سرو از جويبارست
محک را از سيه رويي برآرد
زر سرخي که کامل در عيارست
رخ مقصود بي پرده است صائب
اگر آيينه دل بي غبارست