مرا از تيره بختي شکوه بيجاست
که عنبر نيل چشم زخم درياست
ز دلتنگي، سواد ديده مور
مرا پيش نظر دامان صحراست
خمار نامرادي هوش بخش است
شراب کامراني غفلت افزاست
نباشد قانعان را درد نايافت
دل خرسند را جنت مهياست
چو مرجان رزق ما خون است، هر چند
عنان بحر در سرپنجه ماست
جهان در ديده اش آيينه زاري است
به نور عشق هر چشمي که بيناست
بر آن صاحب سخن رحم است صائب
که دخلش منحصر در دخل بيجاست!