شماره ٦٣١: هر خار اين گلستان مفتاح دلگشايي است

هر خار اين گلستان مفتاح دلگشايي است
هر شبنمي درين باغ جام جهان نمايي است
هر غنچه خموشي مکتوب سر به مهري است
هر بانگ عندليبي آواز آشنايي است
هر لاله اي درين باغ چشمي است سرمه آلود
هر خار اين بيابان مژگان دلربايي است
هر لخت دل شهيدي است دست از حيات شسته
دامان اشک ريزان صحراي کربلائي است
آيينه خانه دل از زنگ اگر برآيد
هر برگ سبز اين باغ طوطي خوش نوايي است
آواره طلب را خضرست هر سياهي
کشتي شکستگان را هر موج ناخدايي ا ست
تا نور حسن مطلب گوهر فروز خاک است
هر جغد بي پر و بال در چشم خود همايي است
با دستگاه فردوس يک باغبان چه سازد؟
هر جزو حسن او را مشاطه جدايي است
هر چند قلزم عشق بر يک هواست دايم
در هر سر حبابي از شوق او هوايي است
دل چون ز پا نشيند، جان چون قرار گيرد؟
در هر شکنج زلفش هنگامه جدايي است
اي برق بي مروت، پا را شمرده بگذار
هر خار اين بيابان رزق برهنه پايي است
تا عشق سايه افکند بر خامه تو صائب
مشتاق ناله توست هر جا که خوش نوايي است