موج سراب دنيا، شمشير آبدارست
آبش لعاب افعي، خارش زبان مارست
خميازه نشاط است گلهاي خنده رويش
سر جوش باده او ته جرعه خمارست
تاجش به ديده عقل کيلي است عمرپيما
تختش به چشم عبرت کرسي زير دارست
چون کوه پايدارست درد گران رکابش
عمر سبک عنانش چون برق در گذارست
پيداست تا چه باشد الوان نعمت او
جايي که شير مادر خون نقابدارست
چون سگ گزيده از آب وحشت کند ز دنيا
آيينه بصيرت آن را کي بي غبارست
گرد کدورت از دل بي اشک برنخيزد
روشنگر وجودست چشمي که اشکبارست
از خلق خوش توان شد در چشم خلق شيرين
صبح گشاده رو را انجم زر نثارست
در گوهر آب گوهر در بحر مي کند سير
واصل بود به جانان جاني که بيقرارست
از خود کناره گيران صائب مدام شادند
پيوسته صاف باشد بحري که بيکنارست