از خود گذشتگان را آيينه بي غبارست
پيوسته صاف باشد بحري که بيکنارست
آن را که خلق خوش هست تنها نمي گذارند
کي بي حريف ماند رندي که خوش قمارست؟
با ناز برنيايند اهل نياز هرگز
گل گر پياده باشد در بلبلان سوارست
ديوانه را ملامت اسباب خنده گردد
بر کبک مست سختي دامان کوهسارست
عاشق ز خاکساري بي بهره است از وصل
ديوار بوستان را از گل نصيب، خارست
تا دل بريد ازان زلف از سر نهاد شوخي
چشم به خواب رفته است دامي که بي شکارست
از خون مرده صائب سنگين ترست خوابت
جايي که هر رگ سنگ چون نبض بيقرارست